مثل زلزلهای که به ثانیهای لرزیدن میگیرد و همهچیز را به هم میریزد. این شاید تنها زلزلۀ دنیا باشد که همیشه و هنوز داوطلبانه به استقبالش میروم.
یک شعر خوب، پیش از هر حسی تحسین مرا برمیانگیزد و موجب میشود به خاطر خلق مجموعهای زیبا به شاعرش آفرین بگویم. و تقریباً همزمان دچار حسی بشوم که دو روی خوب و بد دارد؛ روی بدش «حسادت» است به این که چرا من شاعر چنین شعری نبودهام. و روی خوبش، نوعی مبارزهطلبی و تحریک شدن به خلق شعری به همان زیبایی است. درواقع هر شعر خوبی که میخوانم، برانگیخته میشوم که خودم یک شعر خوب بنویسم. منظورم رونویسی یا تقلید از شعری که خواندهام، نیست. مقصودم شعری است که حسها و حرفهای مرا در خود داشته باشد.
برای شما که علاقهمند به نوشتن شعرید، ولی تا امروز به هر دلیل سراغ نوشتن نرفتهاید، پیشنهادی دارم. شعری پیدا کنید که احساستان را برانگیزد. آن را با خط خوش، در دفتری نو (که قرار است از این به بعد، دفتر شعرهای مورد علاقهتان باشد) بنویسید و بارها و بارها بخوانیدش. بعد اگر هوس نوشتن به سراغتان آمد و حس کردید چیزی از درونتان در حال فوران است، آن را روی کاغذ بیاورید.
نگران نباشید که تجربهای در سرودن ندارید و موقع نوشتن، فقط به این فکر کنید که حسها و حرفهایتان را به کمک الهامی که به سراغتان آمده، تمام و کمال به روی کاغذ بیاورید.
هیچ از این نترسید که شعرتان خوب از آب درنیاید و به عکسالعمل بقیه فکر نکنید.ممکن است چند سال بعد که تبدیل به شاعری موفق شدید، از خواندن اولین شعرتان خندهتان بگیرد. ولی چه اشکالی دارد، همۀ شاعران موفق دنیا از همینجا شروع کردهاند.
تنها این شعر
این تنها شعری است
که میتوانم بگویم
من تنها کسی هستم
که میتواند آن را بنویسد.
وقتی همهچیز خراب شد،
خود را نکشتم
به اعتیاد پناه نبردم
[نصیحت] نکردم
سعی کردم بخوابم
اما وقتی نتوانستم بخوابم،
یاد گرفتم بنویسم
یاد گرفتم بنویسم
چیزی که یک نفر مثل خودم
در شبهایی اینچنین
بتواند بخواندش!
لئونارد کوهن، ترجمهی احمد پوری (کتاب آخر اما دل یکی است)